مرد کوچکی به نام بردیا

من و 17 ماهگی

  ۱۷ماهگی ام با دراومدن 4 تا دندون اونم همزمان و با یه سرماخوردگی ناجور همراه بود! یه یک هفته ای طول کشید تا سرحال بیام وغذا خوب بخورم و شیطونیام و شروع کنم! اما در عوض یه سری کارهای جدید یاد گرفتم که به نظر خودم شاهکاره! مثلا اعضای بدن و میشناسم،اما یه 2 ماه ای است که میدونم اما الان کاملتر شده. ولی به جای آشنایی با صدای حیوانات ترجیح دادم با صدای وسایل نقلیه از موتور گرفته تا هواپیما آشنا بشم خوب اینم یه جورشه.. و همینطور با اسامی وسایل خونمونم آشنا هستم و با اشاره کردن به اونها نشون میدم که کلی میدونم! حرکات ریتم دارمم شدید تر شده و با کوچیکترین ملودی خودش سرازیر میشه،تازه یه سری چاشنی ام قاطیش کردم که کلی واسه خودش طرفد...
30 بهمن 1389

یک روز خوب زمستانی....

نمیدونم دلیلش چی بود که امروز صبح از وقتی پا شدم حالم گرفته بود و یه گوشه واسه خودم نشستم و با بی حوصلگی تلوزیون تماشا می کردم نه تلوزیون دیدنم فایده نداره اینقدر قیافم تابلو بود که مامانم فهمید و داشت به مامان بزرگم می گفت: طفلک این بچه دلش گرفت اینقدر که تو خونه بوده! امروز با وجود سرد بودن هوا میبرمش پارک. منم که بر حسب اتفاق داشتم گوش میدادم (راست میگم کاملا تصادفی بود! من و فضولی ....)از این  خبرخوشحال شدم و شیطونیام و شروع کردم خلاصه ناهار خوردیم و آماده رفتن شدیم....  و به پارک رسیدیم و کلی واسه خودم بازی کردم از تاب گرفته تا سرسره کلی با بچه ها دوست شدم و باهاشون بازی کردم،افتخار آ...
25 بهمن 1389

مسافرت اونم از نوع کوتاه

اگه یادتون باشه قبلا گفته بودم که از همون ماههای اول زندگیم تصمیم گرفتم راه مارکوپولو رو ادامه بدم.... اما یه چند ماه ای بعلت شروع زمستون و کارهای مامان و بابا وقفه ایجاد شده بود.... البته زمستون های اینجا که جز یه کم بارون چیزی نداشت و این بهانه ی خوبی واسه رفتن به مسافرت شد. از اونجایی که ما برف ندیده بودیم و همینطور دلمون واسه مامانی و بابایی تنگ شده بود تصمیم گرفتیم  بریم تهران... من و خانوم گاو و برف... یه صدایی داره میاد.....؟ ا اه...سلام خانوم گاوه ه....                          &nbs...
24 بهمن 1389

شرکت در مسابقه

زمانی که اونقدر بزرگ شدی که خودت رو بزرگتر و باهوش تر از بچه های کوچکتر میبینی و مدام از من میپرسی: مامان منم که همسن اونها بودم از این کارا میکردم... مامان منم دوست داشتم آهنگ گوش بدم و ... مامان منم از این اسباب بازیها داشتم از این ماشین خوشکله... مامان واسه منم از این تولدها گرفتین... مامان اولین حرفی که گفتم چی بود... و... اون موقع است که من دیگه بین این همه سوال گیج نمیشم و با خیال راحت میگم : جواب این همه سوال را من واست ثبت کردم که الان بهت نشون میدم!  اینم وبلاگ شما که تمام کارهات بصورت تصویری ثبت و ضبط شده! و به احتمال زیاد به جای تماشای عکسات یه سری سوالات جدید آغاز میشه: مامان وبلاگ چیه...؟ مامان ...
10 بهمن 1389

از صبح که بیدار میشم چیکارا میکنم!!!!!

کارهای روزانه منم مثل بقیه آدم هاست،شاید بعضی وقتها یه فرق هایی ام داشته باشه مثلا:خرابکاری،هیجان،بهم ریختن وسایل و ... خوب اینم یه جور زندگیه!من اینجوری بیشتر بهم خوش میگذره! معمولا با گریه از خواب پا میشم و اعصاب درستیم ندارم تا وقتی که صبحانه میاد،،، من اهل تنوع ام و دوست ندارم هروز چیزای تکراری بخورم مثل امروز که به جای نون پنیردلم هوس دنت کرده بود و تصمیم گرفتم روزه ام و با خوردنش شرو کنم. بعد از صرف صبحانه سراغ اسباب بازی هام میرم و بعد از کلی بهم ریختن و پخش کردنشون یکی رو انتخاب میکنم و به مدت 5 دقیقه باهاش سرگرم میشم بعد از اون به امور نقاشی اونم از نوع نقاشی روی سرامیک مپردازم(خدایی خیلی کیف میده!!) ب...
9 بهمن 1389
1